loading...
منتظران آخرین منجی
الحقیر بازدید : 106 شنبه 19 فروردین 1391 نظرات (1)

   

 

تشرف حسن بن وجناء

از موضوعات مهم در زمان غيبت كبراي امام زمان صلوات الله عليه، چگونگي ارتباط با حضرتش مي‌باشد. آنچه از اخبار و روايات استفاده مي‌شود، اين است كه ارتباط با آن حضرت از طريق توسل، خواندن دعاهاي وارد شده و نوشتن عريضه امري مسلم است؛ اما در اين بين، موضوع تشرفات خدمت آن حضرت امري است كه مدعيان زيادي دارد.
در اين باب، نشريه خلق بر خود لازم مي‌داند ضمن بررسي موارد ادعا شده، تشرفات متقن را با بيان نكات اخلاقي آن براي رهپويان كوي دوست بيان كند.

از جمله اين تشرفات، تشرف حسن بن وجناء است كه از محدثان نامدار و معاصر امام حسن عسكري عليه السلام بوده است و داستان تشرف او در كتب متعددي از جمله كمال الدين و تمام النعمه ـ اثرشيخ صدوق كه از محدثان موثق شيعه به شمار مي‌رود ـ  نقل شده است.



در مسير موصل به شام، شهري آباد به نام «نصيبين» قرار دارد. اين شهر از منطقه الجزيره است.1

شخصي منسوب به اين ديار، طعم شيرين حضور در محضر نور خدا را چشيده، و چشمان او به جمال دل‏آراي حجّت بن الحسن عليه‏السلام منور شده است. او از محدثان برومند شيعه و معاصر حضرت امام حسن عسكري عليه‏السلام و دوران غيبت صغرا است. وي از معدود افرادي است كه عنايت ويژه آن امام همام شامل حال وي شد و از خرمن آن خزانه علوم الهي خوشه‏هاي علم و معرفت چيد. نام او «حسن» و كنيه‏اش «ابومحمّد» است و به حسن بن وجناء شهرت دارد.2

او طي نامه‏اي، از محضر حضرت امام عسكري عليه‏السلام دستورالعمل و كتابي خواست، تا با عمل به آن، سعادت دنيا و آخرت خويش را تأمين نمايد. امام عليه‏السلام نيز با عنايت ويژه، به درخواست او پاسخ مثبت داد.3



راهنماي راه حق

بعد از وجود مقدس امام حسن عسكري عليه‏السلام، فرزند مطهرش، حضرت حجت بن الحسن عليه‏السلام بر سرير امامت تكيه زد؛ ولي مصلحت در اين بود كه اين مهر عالم‌تاب، از ديدگان، غايب باشد و از پس ابر غيبت، بسان خورشيد پنهان بتابد واز بركات و انوار رحمت او تمام گيتي و به ويژه شيعيان بهره گيرند.

در دوران غيبت صغرا، راه ارتباط شيعيان با خليفه رحماني و رسيدن به سرچشمه زندگاني، نايبان منصوب از ناحيه آن سلطان عصر بودند. هنگامي كه نايب دوّم، ابوجعفر محمد بن عثمان عمري در اثر شدت بيماري در بستر به سر مي‏برد، جماعتي از بزرگان شيعه نزد او جمع بودند و حسن بن وجناء  ميان آنان بود.4 اين، نشانه ارتباط او با نواب حضرت ولي عصر عليه‏السلام است.

اعتقاد به نيابت آن بزرگواران، راه رسيدن به حجت الهي را هموار مي‏كرد و انكار اين حقيقت، محروميت از منبع خير و بركت و افتادن در بيابان حيرت و ضلالت را به دنبال داشت؛ از اين رو حسن بن وجناء   وظيفه خود مي‏ديد علاوه بر اعتقاد به نيابت آن بزرگواران، ديگران را نيز به اين شاهراه نجات، راهنما باشد.



بارقه يقين

سال 307 قمري بود. امامت‏باوران، مسائل و مشكلات خويش را از طريق جناب حسين بن روح، نايب خاص حضرت بقيه الله‏ الاعظم عليه‏السلام به خدمت وجود اقدس آن باب الله‏ عرضه مي‏داشتند و پاسخ آن حضرت، گره‏هاي پيچيده از كارشان مي‏گشود.

محمد بن فضل موصلي، از شيعياني است كه غبار شك، بر صفحه قلب او نشسته و در نيابت حسين بن روح مردّد است. وي روزي با حسن بن وجناء  در منزلي فرود مي‏آيد. آنچه در دل دارد، اظهار مي‌كند و ترديد خود در نيابت جناب حسين بن روح را به گوش حسن مي‏رساند و آن سفيرِ دربار امامت را به مصرف اموال در غير راه امام عليه‏السلام متهم مي‏كند.

حسن بن وجناء  كه حسين بن روح را به پاكي مي‏شناسد، محمد بن فضل را اين گونه خطاب مي‏كند: «اي مرد! از خدا بترس و تقوا پيشه كن! حسين بن روح، همانند محمد بن عثمان، نايب امام زمان عليه‏السلام و تقواي او مانند تقواي ساير نايبان آن حضرت است».

محمد بن فضل، از اين‏گونه مطمئن سخن گفتن حسن بن وجناء  تعجب كرده، مي‏گويد: «آيا دليلي بر صحت گفته‏هاي خود داري؟ آيا مي‏تواني وساطت حسين بن روح را براي من ثابت كني؟»

حسن بن وجناء  كه ديد غبار شك، آسمان روح و روان او را پر كرده است، تنها راه را در اين ديد كه باران رحمتي بر دل او ببارد و آن را پاكيزه سازد. راه چاره، ارائه كرامتي از ناحيه حسين بن روح بود كه مي‏توانست بر ارتباط او با قطب عالم امكان، حجت بن الحسن عليه‏السلام دلالت كند؛ از اين رو از محمد بن فضل خواست برگي از دفترش كه جلد سياه‏رنگي داشت و حساب كارهايش را در آن مي‏نوشت، به او بدهد. سپس به او گفت: «قلمي براي من تيز كن». آن‌گاه با قلمي بدون مركب، مطلبي را كه با هم توافق كرده بودند بر صفحه نگاشت و ذيل آن را مهر زد. سپس اين نامه سفيد را به غلامي داد، تا به محضر حسين بن روح ببرد و او تمام آن‏چه كه دو نفر توافق كرده بودند و با قلم بدون مركب بر كاغذ سفيد نوشته بودند، با مركب بنگارد و براي آنان بفرستد.

حسن بن وجناء  با آرامش كامل تا هنگام نماز ظهر در خانه نشست. چون نماز گزاردند، قاصد برگشت و گفت: «حسين بن روح به من فرمود: "تو برو! من جواب را مي‏فرستم"».

هنگامي كه بر سر سفره غذا نشستند، در به صدا در آمد و جواب نامه رسيد. وقتي آن را گشودند، خطوط نگاشته شده به دست آن پيك امامت، چشمان آن‌ها را خيره ساخت. با تعجب ديدند تمام آن‏چه توافق كرده بودند، فصل به فصل، به دست جناب حسين، نوشته شده است.

محمد بن فضل كه به اشتباه خود پي برده بود، سيلي محكمي به صورت خود زد و خطاب به حسن بن وجناء  گفت: «برخيز، تا به خدمت حسين بن روح برويم. ديگر ميلي به غذا ندارم. بايد هر چه سريع‏تر خود را به او برسانم و توبه كنم».

حسن بن وجناء ، از اين‏كه با ارائه دليلي توانسته بود او را از ورطه خطرناك شك، نجات داده و به ساحل يقين برساند خوش‏حال بود؛ از اين رو برخاست و با هم به خدمت حسين بن روح رسيدند.

محمد بن فضل با ديدن نايب امام زمان عليه‏السلام شروع به گريه كرد و در آن حال مي‏گفت: «اي سيد من! از من درگذر». حسين بن روح فرمود: «خداوند، ما و تو را ببخشد؛ ان شاء الله‏».5

عطر ديدار

در صفحات كتاب زندگي هر كس، خطوطي از خاطرات تلخ و شيرين نقش بسته است و زندگي حسن بن وجناء از اين قاعده مستثنا نيست، اما به ياد ماندني‏ترين لحظه‏ها و شيرين‏ترين خاطره‏هايش لحظه‏هاي وصال و ساعات درك حضور امام زمان عليه‏السلام بود:

اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد    /       باقـي همه  بي‏حاصلي و  بي‏خبري بــود



آري؛ حسن، سال‏ها به عزم زيارت بيت الله‏ سفر كرد و شايد مقصود او از تحمل رنج سفر و دل زدن به درياي سختي و خطر، زيارت وجه الله بود:



دستم اگر به دامن آن شاه مي‏رسيد

ديگر مرا نياز به گفتن نبود اگر



اي كاش آن لطيف‏تر از بوي گل شبي

راه اميد بسته مگر چون شود كه دوست



مي‏شد ز روشني، شب تاريك من چو روز

پايم به عرش از شرف و جاه مي‏رسيد



آن‏كس كه هست از دلم آگاه، مي‏رسيد

آهسته با نسيم سحرگاه مي‏رسيد



چون ميهمان سرزده از راه مي‏رسيد

گر بر فراز كلبه‏ام آن ماه مي‏رسيد



سرانجام هماي سعادت بر سر پسر وجناء  نشست و ستاره بخت سپيدش طلوع كرد و رواق دو چشم منتظرش، منزلگه يار شد. وي داستان شرفيابي خود را چنين شرح مي‏دهد:

پنجاه و چهارمين سفر حج من بود. بعد از عشاء، زير ناودان، سر به سجده گذارده، به درگاه الهي تضرع و زاري مي‏كردم. ناگاه احساس كردم كسي مرا تكان داد و به نام خود و پدرم صدايم كرد: «برخيز اي حسن بن وجناء !» چون سربرداشتم، ديدم كنيزي كنارم ايستاده است؛ زردرنگ، لاغراندام و به نظر چهل‏ساله يا بيشتر. بدون اين‏كه سخن ديگري بگويد، راه افتاد. من نيز پرسشي از او نكردم و دنبال او به راه افتادم، تا مرا به منزلي كه به منزل خديجه عليهاالسلام معروف است برد. دنبال او وارد خانه شدم؛ اتاقي ديدم كه ميان آن، دري داشت و داراي پلكاني بود كه از چوب ساج ساخته شده و از آن بالا مي‏رفتند. كنيز بالا رفت. چيزي نگذشت كه ترنّم دلپذيري حس شنوايي مرا نوازش كرد. ندايي دلربا شنيدم كه فرمود: «حسن! بالا بيا». بالا رفتم و در آستانه در ايستادم.

خدا مي‏داند در دل حسن چه مي‏گذرد؛ لحظه‏اي حساس و فراموش‏ناشدني، تنها يك قدم تا مرز وصال مانده است. عطر ديدار، مشام او را معطر كرده است. گويا خواب مي‏بيند. ناگاه شخص خوش‏سيمايي  را كه آثار سطوت و بزرگي در او نمايان بود، برابر خود مشاهده كرد. نور جمالش، ميهمان تازه وارد را به خود مشغول ساخته و از غير او، غافل كرده بود. محو جمال زيبايش شده، قدرت تكلّم نداشت. آري؛ او آرمان اميدواران و مقتداي چشم انتظاران و چشمه حيات و كشتي نجات بود كه هزاران تن همانند حسن، سال‏ها در آتش فراقش سوخته بودند؛ گمشده‏اي كه آرزوي ديدار و شنيدن صداي دلربايش، آينده را در نظر انسان، روشن، و اميد فيض حضور او، زندگي را صفا مي‏بخشد.

آري؛ اين‏جا سيناي مقدّس و طور ميقات، و اين‏گاه، گاه ملاقات و هنگام كندن پاي افزار تعلقات است. بايد پاي افزارِ افكار، از پاي دل در آورد و سراپا گوش شد كه برابر انساني ايستاده است كه آنچه از دو لب مباركش تراوش كند، برگرفته از زلال وحي است:

) عِبادٌ مُكْرَمُونَ * لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ (6

از اين رو، كلام او معراج حسن بود از ملك تا ملكوت. پسر وجناء ـ  همانند پسر عمران در طور وصال ـ از طنين سخن او مدهوش افتاد. اين نداي ربانّي آن حجّت رحماني بود كه:

اي حسن! آيا گمان كردي از ديد ما پنهان بوده‏اي؟ به خدا قسم! هيچ وقتي از حج تو نبود، مگر آن كه من هم در آن بوده‏ام.

حسن در ادامه مي‏گويد:

پس آن حضرت به شمردن اوقات من و آن‏چه بر من گذشته بود، پرداخت. در اين هنگام كه متوجّه حضور امام عليه‏السلام در لحظه لحظه حج خود شدم و به آگاهي او از تمام امور يقين كردم، از شدت تحيّر، غش كرده و به رو افتادم. پس دستي مهربان احساس كردم كه بر من نهاده شد. به هوش آمده، بلند شدم. حضرت به من فرمود: «اي حسن! به مدينه برو و در خانه جعفر بن محمد عليهماالسلام بمان و در انديشه غذا و آب مباش و براي پوشش و لباس خود مينديش».

امام عليه‏السلام پس از نويد بي‏نيازي حسن بن وجناء از تهيه غذا، عطش معنوي او را نيز پاسخ داد و شيوه درود بر آن حضرت و دعا براي فرجش را به وي آموخت و از چشمه زلال علم الهي سيرابش ساخت. وي چنين مي‏گويد:

پس دفتري به من ارائه كرد كه در آن، دعاي فرج و صلوات بر حضرتش بود.

اين، نسخه شفابخشي بود كه براي التيام دردهاي روحي خود، از آن حضرت دريافت كرده بود و آب گوارايي بود كه بر كوير فراقش باريدن گرفت. سپس امام عليه‏السلام به او چنين سفارش فرمود:

اين دعا را بخوان و بر من چنين صلوات بفرست و اين دفتر را به كسي جز حق‏پويان و دوستان من مده. خداي بزرگوار تو را موفق بدارد.

حسن بن وجناء  كه پس از گذري طولاني از ظلمات فراق، اكنون به آب حيات وصال رسيده و جرعه‏اي از چشمه زيارت آن وجود مقدس چشيده است، انديشه فراقِ دوباره و كوتاهي اين ديدار، او را مي‏آزرد و به اين مي‏انديشيد كه آيا ديگر بار مي‏تواند به آن چشمه نور راه يابد و در سايه آن طوباي معرفت و دانش، دمي بياسايد؟ از اين رو با كامي لبريز از عطش وصل، پرسيد:

اي مولاي من! آيا حضرتت را باز هم زيارت خواهم كرد؟

و ترنم دلپذير وحي‌آميز از شجره سيناي امامت بود كه شوق لقاي او را اين‌گونه پاسخ فرمود:

هرگاه خدا بخواهد.

حسن بن وجناء با اين بيان، اميدوار از محضرش بيرون آمد. او دنباله ماجرا را اين چنين ادامه مي‏دهد:

از حج برگشتم و در خانه جعفر بن محمد عليهماالسلام منزل گزيدم و معتكف شدم. از خانه كه بيرون مي‏آمدم، بازنمي‏گشتم، مگر براي سه كار: تجديد وضو، خوابيدن و افطار. هنگامي كه به منزل مي‏رسيدم، آن‏جا آب آشاميدني، قرص نان و هر غذايي كه در روز دلم آرزو مي‏كرد، حاضر مي‏ديدم. از آن غذا مي‏خوردم و براي من كافي بود. در زمستان، لباس‏هاي گرم و در تابستان، لباس‏هاي خنك برايم فراهم بود. روزها آب به خانه مي‏بردم و در خانه مي‏پاشيدم و كوزه آب را خالي مي‏گذاشتم.

كسي چه مي‏داند چه رازي ميان حجت خداوند و حسن بن وجناء  بود و سرّ ماندن او در آن خانه چه بود كه حتي داستان را بعد از وقوع آن نيز اين‏گونه سر بسته نقل مي‏كند؟ همراهان و همسايگان حسن بن وجناء ، به منظور محبت و نيكي به او، برايش غذا مي‏آوردند؛ اما او از غذاهاي آن‏ها بي‏نياز بود؛ از اين رو، راهي براي پنهان كردن سرّ خود، پيش گرفت. وي چنين مي‏افزايد:

مردم براي من غذا مي‏آوردند و من كه نيازي نداشتم، آن را مي‏پذيرفتم و شب‏ها صدقه مي‏دادم، تا كساني كه با من بودند از [‌راز‌] من آگاه نشوند.7



ادامه دارد....



نويسنده: حسن رجبيان

پي‌نوشت‌ها:

ــــــــــــــــــــــــ

1. حموى، معجم البلدان، ج 5، ص 288.

2. نام‏هاى «حسن بن على بن الوجناء النصيب»، «حسن بن محمد بن الوجناء»، «الحسن بن الوجناء»، «ابوعبداللّه‏ بن الوجناء» و «ابن الوجناء» در كتاب‏هاى رجال آمده است كه همه آن‏ها يكى است (ابطحى، تهذيب المقال، ج 2، ص 357 .)

3. ر.ك: آيت اللّه خوئى، معجم رجال الحديث، ج 6، ص 141؛ ابطحى، تهذيب المقال، ج 2، ص 321؛ نجاشى، رجال، ص 364، شماره 935 .

4. شيخ طوسى، الغيبه، ص 371.

5. ر.ك: همان، ص 315.

6. سوره انبياء: 62 - 72.

7. شيخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمه، ص 443؛ ابن حمزه طوسى، الثاقب فى المناقب، ص 612؛ قطب رواندى، الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 961؛ سيد هاشم بحرانى، مدينه المعاجز، ج 8، ص 190؛علامه مجلسي، بحارالانوار، ج 52، ص 32؛ شيخ على كورانى، معجم احاديث الامام المهدى عليه‏السلام، ج 4، ص 435.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
این سایت در نظر دارد به امید خدا و یاری امام زمان (عج) بتواند برای معرفی دین و امام زمان قدمی بردارد شاید از ما راضی شوند . برای سلامتی و تعجیل در فرج آن حضرت 5 صلوات بفرستید .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درمورد مطلب ذکر شده چیست ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 41
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 88
  • بازدید ماه : 66
  • بازدید سال : 654
  • بازدید کلی : 13,000