تشرف حسن بن وجناء
از موضوعات مهم در زمان غيبت كبراي امام زمان صلوات الله عليه، چگونگي ارتباط با حضرتش ميباشد. آنچه از اخبار و روايات استفاده ميشود، اين است كه ارتباط با آن حضرت از طريق توسل، خواندن دعاهاي وارد شده و نوشتن عريضه امري مسلم است؛ اما در اين بين، موضوع تشرفات خدمت آن حضرت امري است كه مدعيان زيادي دارد.
در اين باب، نشريه خلق بر خود لازم ميداند ضمن بررسي موارد ادعا شده، تشرفات متقن را با بيان نكات اخلاقي آن براي رهپويان كوي دوست بيان كند.
از جمله اين تشرفات، تشرف حسن بن وجناء است كه از محدثان نامدار و معاصر امام حسن عسكري عليه السلام بوده است و داستان تشرف او در كتب متعددي از جمله كمال الدين و تمام النعمه ـ اثرشيخ صدوق كه از محدثان موثق شيعه به شمار ميرود ـ نقل شده است.
در مسير موصل به شام، شهري آباد به نام «نصيبين» قرار دارد. اين شهر از منطقه الجزيره است.1
از جمله اين تشرفات، تشرف حسن بن وجناء است كه از محدثان نامدار و معاصر امام حسن عسكري عليه السلام بوده است و داستان تشرف او در كتب متعددي از جمله كمال الدين و تمام النعمه ـ اثرشيخ صدوق كه از محدثان موثق شيعه به شمار ميرود ـ نقل شده است.
در مسير موصل به شام، شهري آباد به نام «نصيبين» قرار دارد. اين شهر از منطقه الجزيره است.1
او طي نامهاي، از محضر حضرت امام عسكري عليهالسلام دستورالعمل و كتابي خواست، تا با عمل به آن، سعادت دنيا و آخرت خويش را تأمين نمايد. امام عليهالسلام نيز با عنايت ويژه، به درخواست او پاسخ مثبت داد.3
راهنماي راه حق
بعد از وجود مقدس امام حسن عسكري عليهالسلام، فرزند مطهرش، حضرت حجت بن الحسن عليهالسلام بر سرير امامت تكيه زد؛ ولي مصلحت در اين بود كه اين مهر عالمتاب، از ديدگان، غايب باشد و از پس ابر غيبت، بسان خورشيد پنهان بتابد واز بركات و انوار رحمت او تمام گيتي و به ويژه شيعيان بهره گيرند.
در دوران غيبت صغرا، راه ارتباط شيعيان با خليفه رحماني و رسيدن به سرچشمه زندگاني، نايبان منصوب از ناحيه آن سلطان عصر بودند. هنگامي كه نايب دوّم، ابوجعفر محمد بن عثمان عمري در اثر شدت بيماري در بستر به سر ميبرد، جماعتي از بزرگان شيعه نزد او جمع بودند و حسن بن وجناء ميان آنان بود.4 اين، نشانه ارتباط او با نواب حضرت ولي عصر عليهالسلام است.
اعتقاد به نيابت آن بزرگواران، راه رسيدن به حجت الهي را هموار ميكرد و انكار اين حقيقت، محروميت از منبع خير و بركت و افتادن در بيابان حيرت و ضلالت را به دنبال داشت؛ از اين رو حسن بن وجناء وظيفه خود ميديد علاوه بر اعتقاد به نيابت آن بزرگواران، ديگران را نيز به اين شاهراه نجات، راهنما باشد.
بارقه يقين
سال 307 قمري بود. امامتباوران، مسائل و مشكلات خويش را از طريق جناب حسين بن روح، نايب خاص حضرت بقيه الله الاعظم عليهالسلام به خدمت وجود اقدس آن باب الله عرضه ميداشتند و پاسخ آن حضرت، گرههاي پيچيده از كارشان ميگشود.
محمد بن فضل موصلي، از شيعياني است كه غبار شك، بر صفحه قلب او نشسته و در نيابت حسين بن روح مردّد است. وي روزي با حسن بن وجناء در منزلي فرود ميآيد. آنچه در دل دارد، اظهار ميكند و ترديد خود در نيابت جناب حسين بن روح را به گوش حسن ميرساند و آن سفيرِ دربار امامت را به مصرف اموال در غير راه امام عليهالسلام متهم ميكند.
حسن بن وجناء كه حسين بن روح را به پاكي ميشناسد، محمد بن فضل را اين گونه خطاب ميكند: «اي مرد! از خدا بترس و تقوا پيشه كن! حسين بن روح، همانند محمد بن عثمان، نايب امام زمان عليهالسلام و تقواي او مانند تقواي ساير نايبان آن حضرت است».
محمد بن فضل، از اينگونه مطمئن سخن گفتن حسن بن وجناء تعجب كرده، ميگويد: «آيا دليلي بر صحت گفتههاي خود داري؟ آيا ميتواني وساطت حسين بن روح را براي من ثابت كني؟»
حسن بن وجناء كه ديد غبار شك، آسمان روح و روان او را پر كرده است، تنها راه را در اين ديد كه باران رحمتي بر دل او ببارد و آن را پاكيزه سازد. راه چاره، ارائه كرامتي از ناحيه حسين بن روح بود كه ميتوانست بر ارتباط او با قطب عالم امكان، حجت بن الحسن عليهالسلام دلالت كند؛ از اين رو از محمد بن فضل خواست برگي از دفترش كه جلد سياهرنگي داشت و حساب كارهايش را در آن مينوشت، به او بدهد. سپس به او گفت: «قلمي براي من تيز كن». آنگاه با قلمي بدون مركب، مطلبي را كه با هم توافق كرده بودند بر صفحه نگاشت و ذيل آن را مهر زد. سپس اين نامه سفيد را به غلامي داد، تا به محضر حسين بن روح ببرد و او تمام آنچه كه دو نفر توافق كرده بودند و با قلم بدون مركب بر كاغذ سفيد نوشته بودند، با مركب بنگارد و براي آنان بفرستد.
حسن بن وجناء با آرامش كامل تا هنگام نماز ظهر در خانه نشست. چون نماز گزاردند، قاصد برگشت و گفت: «حسين بن روح به من فرمود: "تو برو! من جواب را ميفرستم"».
هنگامي كه بر سر سفره غذا نشستند، در به صدا در آمد و جواب نامه رسيد. وقتي آن را گشودند، خطوط نگاشته شده به دست آن پيك امامت، چشمان آنها را خيره ساخت. با تعجب ديدند تمام آنچه توافق كرده بودند، فصل به فصل، به دست جناب حسين، نوشته شده است.
محمد بن فضل كه به اشتباه خود پي برده بود، سيلي محكمي به صورت خود زد و خطاب به حسن بن وجناء گفت: «برخيز، تا به خدمت حسين بن روح برويم. ديگر ميلي به غذا ندارم. بايد هر چه سريعتر خود را به او برسانم و توبه كنم».
حسن بن وجناء ، از اينكه با ارائه دليلي توانسته بود او را از ورطه خطرناك شك، نجات داده و به ساحل يقين برساند خوشحال بود؛ از اين رو برخاست و با هم به خدمت حسين بن روح رسيدند.
محمد بن فضل با ديدن نايب امام زمان عليهالسلام شروع به گريه كرد و در آن حال ميگفت: «اي سيد من! از من درگذر». حسين بن روح فرمود: «خداوند، ما و تو را ببخشد؛ ان شاء الله».5
عطر ديدار
در صفحات كتاب زندگي هر كس، خطوطي از خاطرات تلخ و شيرين نقش بسته است و زندگي حسن بن وجناء از اين قاعده مستثنا نيست، اما به ياد ماندنيترين لحظهها و شيرينترين خاطرههايش لحظههاي وصال و ساعات درك حضور امام زمان عليهالسلام بود:
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد / باقـي همه بيحاصلي و بيخبري بــود
آري؛ حسن، سالها به عزم زيارت بيت الله سفر كرد و شايد مقصود او از تحمل رنج سفر و دل زدن به درياي سختي و خطر، زيارت وجه الله بود:
دستم اگر به دامن آن شاه ميرسيد
ديگر مرا نياز به گفتن نبود اگر
اي كاش آن لطيفتر از بوي گل شبي
راه اميد بسته مگر چون شود كه دوست
ميشد ز روشني، شب تاريك من چو روز
پايم به عرش از شرف و جاه ميرسيد
آنكس كه هست از دلم آگاه، ميرسيد
آهسته با نسيم سحرگاه ميرسيد
چون ميهمان سرزده از راه ميرسيد
گر بر فراز كلبهام آن ماه ميرسيد
سرانجام هماي سعادت بر سر پسر وجناء نشست و ستاره بخت سپيدش طلوع كرد و رواق دو چشم منتظرش، منزلگه يار شد. وي داستان شرفيابي خود را چنين شرح ميدهد:
پنجاه و چهارمين سفر حج من بود. بعد از عشاء، زير ناودان، سر به سجده گذارده، به درگاه الهي تضرع و زاري ميكردم. ناگاه احساس كردم كسي مرا تكان داد و به نام خود و پدرم صدايم كرد: «برخيز اي حسن بن وجناء !» چون سربرداشتم، ديدم كنيزي كنارم ايستاده است؛ زردرنگ، لاغراندام و به نظر چهلساله يا بيشتر. بدون اينكه سخن ديگري بگويد، راه افتاد. من نيز پرسشي از او نكردم و دنبال او به راه افتادم، تا مرا به منزلي كه به منزل خديجه عليهاالسلام معروف است برد. دنبال او وارد خانه شدم؛ اتاقي ديدم كه ميان آن، دري داشت و داراي پلكاني بود كه از چوب ساج ساخته شده و از آن بالا ميرفتند. كنيز بالا رفت. چيزي نگذشت كه ترنّم دلپذيري حس شنوايي مرا نوازش كرد. ندايي دلربا شنيدم كه فرمود: «حسن! بالا بيا». بالا رفتم و در آستانه در ايستادم.
خدا ميداند در دل حسن چه ميگذرد؛ لحظهاي حساس و فراموشناشدني، تنها يك قدم تا مرز وصال مانده است. عطر ديدار، مشام او را معطر كرده است. گويا خواب ميبيند. ناگاه شخص خوشسيمايي را كه آثار سطوت و بزرگي در او نمايان بود، برابر خود مشاهده كرد. نور جمالش، ميهمان تازه وارد را به خود مشغول ساخته و از غير او، غافل كرده بود. محو جمال زيبايش شده، قدرت تكلّم نداشت. آري؛ او آرمان اميدواران و مقتداي چشم انتظاران و چشمه حيات و كشتي نجات بود كه هزاران تن همانند حسن، سالها در آتش فراقش سوخته بودند؛ گمشدهاي كه آرزوي ديدار و شنيدن صداي دلربايش، آينده را در نظر انسان، روشن، و اميد فيض حضور او، زندگي را صفا ميبخشد.
آري؛ اينجا سيناي مقدّس و طور ميقات، و اينگاه، گاه ملاقات و هنگام كندن پاي افزار تعلقات است. بايد پاي افزارِ افكار، از پاي دل در آورد و سراپا گوش شد كه برابر انساني ايستاده است كه آنچه از دو لب مباركش تراوش كند، برگرفته از زلال وحي است:
) عِبادٌ مُكْرَمُونَ * لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ (6
از اين رو، كلام او معراج حسن بود از ملك تا ملكوت. پسر وجناء ـ همانند پسر عمران در طور وصال ـ از طنين سخن او مدهوش افتاد. اين نداي ربانّي آن حجّت رحماني بود كه:
اي حسن! آيا گمان كردي از ديد ما پنهان بودهاي؟ به خدا قسم! هيچ وقتي از حج تو نبود، مگر آن كه من هم در آن بودهام.
حسن در ادامه ميگويد:
پس آن حضرت به شمردن اوقات من و آنچه بر من گذشته بود، پرداخت. در اين هنگام كه متوجّه حضور امام عليهالسلام در لحظه لحظه حج خود شدم و به آگاهي او از تمام امور يقين كردم، از شدت تحيّر، غش كرده و به رو افتادم. پس دستي مهربان احساس كردم كه بر من نهاده شد. به هوش آمده، بلند شدم. حضرت به من فرمود: «اي حسن! به مدينه برو و در خانه جعفر بن محمد عليهماالسلام بمان و در انديشه غذا و آب مباش و براي پوشش و لباس خود مينديش».
امام عليهالسلام پس از نويد بينيازي حسن بن وجناء از تهيه غذا، عطش معنوي او را نيز پاسخ داد و شيوه درود بر آن حضرت و دعا براي فرجش را به وي آموخت و از چشمه زلال علم الهي سيرابش ساخت. وي چنين ميگويد:
پس دفتري به من ارائه كرد كه در آن، دعاي فرج و صلوات بر حضرتش بود.
اين، نسخه شفابخشي بود كه براي التيام دردهاي روحي خود، از آن حضرت دريافت كرده بود و آب گوارايي بود كه بر كوير فراقش باريدن گرفت. سپس امام عليهالسلام به او چنين سفارش فرمود:
اين دعا را بخوان و بر من چنين صلوات بفرست و اين دفتر را به كسي جز حقپويان و دوستان من مده. خداي بزرگوار تو را موفق بدارد.
حسن بن وجناء كه پس از گذري طولاني از ظلمات فراق، اكنون به آب حيات وصال رسيده و جرعهاي از چشمه زيارت آن وجود مقدس چشيده است، انديشه فراقِ دوباره و كوتاهي اين ديدار، او را ميآزرد و به اين ميانديشيد كه آيا ديگر بار ميتواند به آن چشمه نور راه يابد و در سايه آن طوباي معرفت و دانش، دمي بياسايد؟ از اين رو با كامي لبريز از عطش وصل، پرسيد:
اي مولاي من! آيا حضرتت را باز هم زيارت خواهم كرد؟
و ترنم دلپذير وحيآميز از شجره سيناي امامت بود كه شوق لقاي او را اينگونه پاسخ فرمود:
هرگاه خدا بخواهد.
حسن بن وجناء با اين بيان، اميدوار از محضرش بيرون آمد. او دنباله ماجرا را اين چنين ادامه ميدهد:
از حج برگشتم و در خانه جعفر بن محمد عليهماالسلام منزل گزيدم و معتكف شدم. از خانه كه بيرون ميآمدم، بازنميگشتم، مگر براي سه كار: تجديد وضو، خوابيدن و افطار. هنگامي كه به منزل ميرسيدم، آنجا آب آشاميدني، قرص نان و هر غذايي كه در روز دلم آرزو ميكرد، حاضر ميديدم. از آن غذا ميخوردم و براي من كافي بود. در زمستان، لباسهاي گرم و در تابستان، لباسهاي خنك برايم فراهم بود. روزها آب به خانه ميبردم و در خانه ميپاشيدم و كوزه آب را خالي ميگذاشتم.
كسي چه ميداند چه رازي ميان حجت خداوند و حسن بن وجناء بود و سرّ ماندن او در آن خانه چه بود كه حتي داستان را بعد از وقوع آن نيز اينگونه سر بسته نقل ميكند؟ همراهان و همسايگان حسن بن وجناء ، به منظور محبت و نيكي به او، برايش غذا ميآوردند؛ اما او از غذاهاي آنها بينياز بود؛ از اين رو، راهي براي پنهان كردن سرّ خود، پيش گرفت. وي چنين ميافزايد:
مردم براي من غذا ميآوردند و من كه نيازي نداشتم، آن را ميپذيرفتم و شبها صدقه ميدادم، تا كساني كه با من بودند از [راز] من آگاه نشوند.7
ادامه دارد....
نويسنده: حسن رجبيان
پينوشتها:
ــــــــــــــــــــــــ
1. حموى، معجم البلدان، ج 5، ص 288.
2. نامهاى «حسن بن على بن الوجناء النصيب»، «حسن بن محمد بن الوجناء»، «الحسن بن الوجناء»، «ابوعبداللّه بن الوجناء» و «ابن الوجناء» در كتابهاى رجال آمده است كه همه آنها يكى است (ابطحى، تهذيب المقال، ج 2، ص 357 .)
3. ر.ك: آيت اللّه خوئى، معجم رجال الحديث، ج 6، ص 141؛ ابطحى، تهذيب المقال، ج 2، ص 321؛ نجاشى، رجال، ص 364، شماره 935 .
4. شيخ طوسى، الغيبه، ص 371.
5. ر.ك: همان، ص 315.
6. سوره انبياء: 62 - 72.
7. شيخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمه، ص 443؛ ابن حمزه طوسى، الثاقب فى المناقب، ص 612؛ قطب رواندى، الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 961؛ سيد هاشم بحرانى، مدينه المعاجز، ج 8، ص 190؛علامه مجلسي، بحارالانوار، ج 52، ص 32؛ شيخ على كورانى، معجم احاديث الامام المهدى عليهالسلام، ج 4، ص 435.